loading...
Milad_HACKER
امیر دامادی بازدید : 27 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (1)

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:…

 

 

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

امیر دامادی بازدید : 16 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (1)

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

امیر دامادی بازدید : 28 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد…

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

بازدید : 14 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو

ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو


ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب

 ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو

 
 

این با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

 این جهان بی​من مباش و آن جهان بی​من مرو

 

ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان

 

ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو


شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

 

من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو

 

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل

 

تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو

 

در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است

 همچنین در من نگر بی من مران بی من مرو

 

چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش

چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو

 

وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود

 چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو

  

وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی

  دانش راهم تویی ای راه دان بی من مرو
 

دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق

 

ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو*

 

بازدید : 22 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

حرف که بسیار است اما دیگر حنجره ای برای بیان کردنشان نمانده تمامی تارهای حنجره اغشته به بغض شده اند...

حرف بسیار است و وقت محدود...

حرفها سالهای سال کنج صندوق چوبی ته زیر زمین قلبم باقی میمونن و خاک میخورن مثه بقیه حرفهایی که هیچوقت زده نشد...

شدم مثه پرنده ای که تو یه قفس طلایی حبس شده و همه چی واسش فراهمه جز پرواز...فقط روزها و ماه ها و شاید سالها خاطره پرواز رو توی ذهنش مرور میکنه که مبادا یادش بره راه و روش پرواز کردن و رها شدن رو...

شدم مثه ماهی کوچولو ته اقیانوس که تمام مدت مراقبِ یه بار طعمه ماهی بزرگترِ نشه...و اینقدر مراقبِ که گاهی زندگی واقعی رو فراموش میکنه...

دچار یه احساس دوگانه شدم احساسی که شده موریانه و جز جز وجودم رو داره میجوئه..

پ ن:این پست رو همینجوری نوشتم حس و حالم بد نیس...از عشقم یه دنیا ممنونم بابت اینکه تمام مدت مراقب عشقمون هست مخصوصا الان که تقریبا داره تنها بارِ این روزارو به دوش میکشه و با تموم بهونه گیریام کنار میاد زمان و مکان من رو بلعیده و سبب شده فراموش کنم برخی از قولام رو!!!واقعا ممنونشم همیشه به طریقی هم قولام رو هم احساسم رو بهم یاداوری میکنه....واقعا ازش ممنونم بابت تمام روزهایی که بغض داشتم و ارومم کرد...ممنونشم که عشق رو با منطق درگیر نمیکنه و بهم کمک میکنه راه درست رو انتخاب کنم حتی اگه به ضررش باشه...

امروز وقتی گفتی هانی جونم بخون فقط و فقط بخاطر خودت و گفتم ارشم میخونم فقط و فقط برای راحتی زندگیمون در اینده اون لبخند خوشگل روی لبات رو حتی از راه دورم حس کردم اون مرسی گفتنت که کلش رضایت بود رو حس کردم خدا میدونه اون موقع صبح چقدر انرژی مثبت گرفتم...

 

بازدید : 12 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

چیزی ته دلم ته کشیده بود

از همان ساعت 11 ظهر سر جلسه!!!

ساعت 10نیم شب 

با دیدنش 

هری  ریخت پایین و

 همراهش اشکانی که جمع شدنی نبود...

پ ن:هانی این رو ساعت 2 نصف شب  وقتی چشاش بارونی بود نوشت:(

بازدید : 11 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

اهای دخترک حواست هست داری چیکا میکنی؟؟؟عاشق شدی عقلت رو دیگه از دست ندادی چجوری اینقد بی پروا شدی؟؟؟مواظب باش!!!بیشتر به کارها و حرفایت دقت کن...وقتی می ایی وقتی میروی لحظاتی که غرق خنده میشوی دوست داری قاه قاه خنده اات گوش اسمان را کر کند به اطرافت حواست است؟؟؟شاید کسی جایی در گوشه ای غرق خنده ات شود؟؟تو ان لحظه مسئولی در برابر ان احساس...تویی که قلبت جای دیگری گیر کرده برای چه کارهایی میکنی که جنبه دلبری دارد؟؟؟

اره خب حق با توئه تو دوست داری بخندی دوست داری گاهی تموم مسیر رو لی لی بری دوست داری صبح ها دستات رو باز کنی و از روی بلوک ها راه بری  و جواست باشه نیوفتی اما تو 20 ساله شدی باید دیگه حواست به کارات باشه حواست به ادمای اطرافت باشه تو الان دیگه داری اینده ت رو رسما میسازی پس با کارای کودکانه خرابش نکن...

چرا وبلاگت اینهمه بی پروا شده؟؟دخترک ازت دلخورم یه کوچولو درست شو یه کوچولو حواست رو جمع کن...دخترکم از این به بعد نوشته هات رو سانسور کن شاید یه نفر یه گوشه این دنیا ،حرفات رو علیه خودت استفاده کنه...

بازدید : 9 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

من ادم خودخواهی هستم،گاهی که نه بلکه همیشه زود ناراحت میشوم اشکانم سرازیر میشوم...همیشه از ادم های مرموز خوشم میاید و دوست دارم کشفشان کنم ادم های ساکت را دوست دارم!!!برای انکه ادم های ساکت صدمه ای نخواهند زد...

اخیرا زود عصبی میشوم و گاهی دوست دارم سر یکی از پسران کلاس داد بزنم و حتی اگر میشد یک سیلی محکم  هم نثارش میکردم از بس این موجود روی اعصاب راه میرود بد میگوید...

من عاشق قانون های غربم به خصوص قانون رابطه هایشان...رابطه هایی که راحتند و نوع جنسیت برایشان ملاک نیس بلکه با هر کسی که احساس راحتی کنند دوست میشوند و شاید در کنار دوستان بسیار عاشق هم بشوند و در عین تعهد به عشقشان لطمه ای به دوستی هایشان وارد نشود...

خیانت را دوست ندارم و در مخیله خود میپندارم کاری بدتر از خیانت نیست و اگر روزی به من خیانت شود شاید یکی از این 2راه پیش رو گیرم یا انکه بی توجه بی خیانتش دوستش بدارم و ادامه دهم و یا انکه بدون هیچ سخنی ترکش کنم که تمایلم به راه دوم بیشتر است هر چند که اوار غم ها بر سرم فرود میاید و اما ارزشش را دارد...

بازدید : 14 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

انقدر میشود ساده عاشق ماند تنها باید چند نکته را فراموش نکنی...

مثلا 

روی ماه را بوسید بدون انتظار طلوع خورشید

میشود ساعت ها نگاهت کرد بدون توقع بوسیدنت

میشود دوست دارم را روزی هزار بار برایش تکرار کنی بدون توقع انعکاس جمله ت...

میشود در توقعی نداشتن ها راه نفس گیر عشق را به راحتی بگذرانی...

بازدید : 20 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)
بعضي آدم ها را نميشود داشت
فقط ميشود يک جور خاصي دوستشان داشت !

بعضي آدم ها اصلا براي اين نيستند که براي تو باشند يا تو براي آن ها ! اصلا به آخرش فکر نمي کني
آنها براي اينند که دوستشان بداري

آن هم نه دوست داشتن معمولي نه حتي عشق !
يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا هم کم نيست ...

این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم
در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد

*برداشتی آزاد از
درخشش ابدی یک ذهن پاک*

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 161
  • بازدید کلی : 2,882