loading...
Milad_HACKER
بازدید : 22 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)

حرف که بسیار است اما دیگر حنجره ای برای بیان کردنشان نمانده تمامی تارهای حنجره اغشته به بغض شده اند...

حرف بسیار است و وقت محدود...

حرفها سالهای سال کنج صندوق چوبی ته زیر زمین قلبم باقی میمونن و خاک میخورن مثه بقیه حرفهایی که هیچوقت زده نشد...

شدم مثه پرنده ای که تو یه قفس طلایی حبس شده و همه چی واسش فراهمه جز پرواز...فقط روزها و ماه ها و شاید سالها خاطره پرواز رو توی ذهنش مرور میکنه که مبادا یادش بره راه و روش پرواز کردن و رها شدن رو...

شدم مثه ماهی کوچولو ته اقیانوس که تمام مدت مراقبِ یه بار طعمه ماهی بزرگترِ نشه...و اینقدر مراقبِ که گاهی زندگی واقعی رو فراموش میکنه...

دچار یه احساس دوگانه شدم احساسی که شده موریانه و جز جز وجودم رو داره میجوئه..

پ ن:این پست رو همینجوری نوشتم حس و حالم بد نیس...از عشقم یه دنیا ممنونم بابت اینکه تمام مدت مراقب عشقمون هست مخصوصا الان که تقریبا داره تنها بارِ این روزارو به دوش میکشه و با تموم بهونه گیریام کنار میاد زمان و مکان من رو بلعیده و سبب شده فراموش کنم برخی از قولام رو!!!واقعا ممنونشم همیشه به طریقی هم قولام رو هم احساسم رو بهم یاداوری میکنه....واقعا ازش ممنونم بابت تمام روزهایی که بغض داشتم و ارومم کرد...ممنونشم که عشق رو با منطق درگیر نمیکنه و بهم کمک میکنه راه درست رو انتخاب کنم حتی اگه به ضررش باشه...

امروز وقتی گفتی هانی جونم بخون فقط و فقط بخاطر خودت و گفتم ارشم میخونم فقط و فقط برای راحتی زندگیمون در اینده اون لبخند خوشگل روی لبات رو حتی از راه دورم حس کردم اون مرسی گفتنت که کلش رضایت بود رو حس کردم خدا میدونه اون موقع صبح چقدر انرژی مثبت گرفتم...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 236
  • بازدید کلی : 2,957